متوسطه دوم و درس های ناگفته!
 
 
فقط از فهمیدن توست که می ترسند
 
 

   هر روز در بـاره ی سیـاره و مسافـرت و دلیـل عزیمـت او چیزهای تازه

مـی فهمیـدم. به این ترتیـب در روز سـوم به مـاجرای نـاراحت کننـده ی

درخت های بائوباب پی بردم.

   او ناگهان بی مقدمه و ناگهانی از من پرسیـد: این درست است یا نه

که می گوینـد گوسفنـدها بوتـه ها و درخت هـای کوچک را می خورند؟

   گفتم: بله، درسته!

   گفت: چه خوب! خوشحالم! پس لابد بائوباب ها را هم می خورند؟

   به شازده کوچولـو یـادآوری کردم که بائوبـاب بوتـه و درختـچه نیـست،

بلکه درختی است به بزرگی یک ساختمـان ده طبقـه؛ و اگر او یک گلـه

فیل هم با خود به سیاره اش ببرد، نمی تواننـد حتی یک درخت بائوباب

را بخورند.

 

   

   شازده کوچولو که از تصور یک گلـه فیل به خنـده افتـاده بود گفت: لابد

باید آنهـا را روی هم سـوار کرد چون در سیارک من جای کافـی برای این

همه فیل نیست.  

   بعد متفکرانه ادامه داد: می دانی؟ بائوباب هم از اول یک درخت بزرگ

نیست،بلکه یک ساقه ی نازک و ظریف است که می توان با دو انگشت

آن را از خاک بیرون کـشیـد و یا یک گوسفنـد می تـوانـد به راحتی آن را

بخورد و مجال رشد بهش ندهد!

 

 

   در سیـاره ی شازده کوچولـو، هم بـذر گیاه خوب بود، هم بـذر گیاه بد.

البته یک بذر تا زمانی که بذر است و در دل خاک، نمی توان فهمیـد که

خوب است یا بد. فرق آنها وقتی معلوم می شود که دانه ای شروع به

روییدن کند و ساقـه اش را به سوی خورشیـد براند. در آن مـوقـع اگر آن

ساقه مربوط به یک تربچه ی قرمـز رنگ باشد می توانیـم به او اجازه ی

رشد  بدهیـم ولی اگر شاخک گیاه بـدی از بذر سر در بیـاورد، به محض

شناخته شدن باید آن را از ریشه درآوریم.  

 

 

   در سیـاره ی شازده کوچولـو بذرهـای ترسناکـی پیـدا می شـد. خاک

سیاره به بذر بائوباب ها آلوده شده بود. به هر حال اگر دیـر دست به کار

می شد، بائوباب ها همه ی سیاره را پر می کردند و ریشه می دواندند

و وقتی سیـاره کوچک باشد و بائوباب هـا زیـاد باشنـد، می توانستنـد با

ریشه دواندن، سیاره را بترکانند!

 

 

   شازده کوچولو تعـریـف کرد صبـح هـا که از خواب بیدار می شود بعد از

انضبـاط شخصـی باید به نظـافـت سیاره اش بپردازد. مثلا" وقتی بوته ی

بائوبابـی پیدا کنـی که البتـه در کوچکـی خیلی شبیـه بوتـه ی گل سرخ

است، باید بی معطلی آن را از درون خاک بیرون بکشی. 

   او گفت: گاهی اوقات چندان مهم نیست که آدم در کارش عجلـه نکند

و آن را به بعد موکول کند، اما اگر پای بائوباب در میـان باشد اصلا" تأخیـر

جایز نیست؛ چون دست دست کردن و وقت تلف کردن مصیبت بار خواهد

بود! سیاره ای را می شناختم که آدم تنبلی در آن ساکن بود. او از وجود

سه درختچه غافل شده بود ...و همین سهل انگاری سبب شد که خانه

و کاشانه و وطنش نابود شود.

 

 

   آه! شازده کوچولو! من ذره ذره به زندگی تو گام گذاشتم. فهمیدم که

تو زمـان زیادی را گذرانـده ای بـی آنکـه جز شیرینـی و دلنشینـی غروب

خورشید، شادی دیگری داشته باشی!

   من این را زمانی دریافتم که تو گفتی که یک روز آن قـدر دلم گرفته بود

که چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کردم!

 

 

      البته در زمین اگر دلت گرفتـه باشد و بخواهـی غـروب آفتاب را ببینی،

باید انتظار بکشی تا وقتـش شود مثلا" اگر در فرانسـه خورشیـد بخواهد

غروب کند، در آمـریکا تازه ظهـر شده است و تا غـروب آفتاب مدت زیادی

باقی مانده است، ولی در سیـارک کوچولـوی تو کافـی است تا صنـدلی

خود را چند قدم جلو بکشی تا هر وقـت دلت خواست غروب خورشید را

تماشا کنی.

   شازده کوچولو، دوست عزیـز من! لابد آن روز دلت خیلی گرفته بود که

چهل و چهار بار غروب آفتاب را تماشا کردی؟! 

 


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۷ساعت 3:25  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا