|
متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
|
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
دختـر بزرگـم سـارا و من برای هم دوسـتـان خوبـی
بـودیم. او بـا شـوهـر و بـچه هـایـش در شـهـری دیگر
در نـزدیـکی مــا زنـدگـی مـی کـرد،بـه خاطـر هـمـیـن
اغلب می تـوانستیم هم دیگـر را ببینـیم.در فاصلـه ی
بین دیـدارهـایـمـان هـم تـلفـنـی با هـم گپ می زدیم
یا برای هم نـامه می نـوشتـیـم.
وقتـی که تلفن می کرد، همیشه به من می گفت:
«سلام مـادر،منـم»و مـن هم می گفتم :«سلام، من،
چطوری؟» او زیر نـامـه هایش را همیشـه «من» امضا
می کرد و من هم برای این که سـر بـه سرش بگذارم
گـاه گُـداری او را «مـن» صـدا می زدم.
بعدها دختر بیچاره ام به طور ناگهانـی و بی مقدّمـه
در اثـر خون ریـزی مـغـزی جان خود را از دسـت داد. از
این حادثـه بسیـار تـلخ و غیـر مـنتظـره، وجودم تحلیـل
رفت! برای والدیـن هیچ دردی دردناک تر از مرگ فرزند
نیست.برای ادامه دادن به زندگی به ایمان محکم خود
تکیه کردم تا شاید از فشار این غصه، جان به در ببـرم.
تصمیـم گرفتیـم اعضـای بدن او را به دیگـران هـدیـه
کنیم و این وضعیت غـم انگیـز و تأسف بـار را به امـری
نیکوکارانه تبدیل کنیم.
حدود یک سـال بعد نامـه ی زیبایی از یک مرد جوان
دریـافت کردم که لـوزالمعده و یک کلیه ی دخترم را به
او پیوند کرده بودند.از آنجا که او نمی توانست نام خود
را در زیـر نـامـه بیـاورد، حدس بزنیـد زیر نـامـه اش چه
نوشتـه بـود: «مـن»!

|
|