متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
این طـور بـود که من مــدت هـا تـک و تنهـا و بدون داشتـن همـزبـانـی
حقیقـی زندگی کردم تا این که شش سال پیش در صحرای بزرگ آفریقا
سقـوط کردم.
در واقع وقتی یکی از قطعات مـوتور هواپیمایم شکست و از کار افـتاد،
مجبـور شـدم به زمیـن بنشینـم. ناچار بودم هر چه زودتر مـوتور را تعمیر
کنـم زیرا بیش تـر از 1500 کیلومتـر از آب و آبـادانـی و آدمهـا دور بـودم و
فقـط به انـدازه ی هفت هشت روز آب داشتم.
اما وقتـی که شب را به صبـح رسانـدم، شاید باورتان نشود اگر بگویم
با صـدای یـک پسر بـچه بیـدار شـدم! شـب کـه شـد، روی مــاسـه هــا
دراز کشـیــدم تـا بخوابم. اقیانـوسی از مـاسه بود و من چون یک مـلوان
کشتی شکسته بودم که بر روی تخته پاره ای در این اقیانـوس بی کران
رهـا شـده بـودم. به هـمیـن خاطـر وقـتـی که صـبـح بـا شنـیـدن صـدای
کودکـانـه ای بیـدار شدم، بسیار حیرت کردم!
صدا گفت: لطفا" یک گوسفند برایم بِکش!
مثل صـاعقـه زده هـا از جا پریـدم و چشـم هایـم را مـالیدم و به دقـت
به اطرافـم نگاه کردم. خوب که نگاه کردم، پسرکـی کوچولو، شگفـت آور
و عجیـب و غریب را دیدم که نگاهی متین و موقـر داشت.
حیـرت زده به او می نگـریستـم، مثل کسـی که گـم شـده باشـد، به
نظر نمی رسیـد. نه بی قرار از تشنـگی و گرسنـگی بود و نـه خستـه و
سرگردان و خاک آلود.
دوباره گفت: خواهش می کنم یک گوسفند برایم بکش!
بـالاخره بدون اینکه برای پرسشهایـم به جوابی برسم ورق و کاغـذی
برداشتم و خودنویسـم را از جیبم بیـرون آوردم . من جفرافی و ریاضی و
حسـاب و دستـور زبان بلـد بـودم ولی نقاشی را خوب بلـد نبـودم، و این
تقـصیـر مـن نبـود، چون آدم بـزرگ ها بودند که وقتی شش سالـه بودم،
استعداد نقـاشی را در من کشتـه بودند و ذوقـم را کور کرده بـودنـد.
این بود که گفتم: نمی دانم چطور باید یک گوسفنـد بکشـم، نقاشی
بلد نیستم.
آدم کوچولو با متانت جواب داد: مهم نیست، یک گوسفند برایم بکش!
و چون در تمـام عمـرم گوسفندی را نکشیـده بودم، سـراغ یکی از دو
تصـویر مار بوا رفتم. وقتـی تصویر مار بوآیی که بلد بـودم ، کشیـدم؛ و آن
را به دست پسرک نـوجوان دادم، آدم کوچولـو گفـت: نه، نه! من فیـل را
در شکم مار بوآ نمی خواهـم. مـار بوآ خیلـی خطرنـاک اسـت، فیـل هم
بسیـار بزرگ و دسـت و پـا گیـر اسـت و در وطـن مـن جایش نمی شود.
من گوسفند می خواهم، برایم یک گوسفند بکش!
حرف هـایش برایـم جالـب بود. هر جور بود تصـویـری از یک بـرّه برایش
کشیدم، اما او گفت که خیلی لاغر و مردنی است؛ این بود که نقاشی
دیگـری بـرایـش کشـیـدم. ولـی هـر بـار ایــرادی در آن مـی دیـد. یک بار
گفت خودت که می بینی این یک قـوچ است، چون شـاخ دارد، مـن یک
بره می خواهم؛ و من ناچار نقاشی دیگری برایش کشیدم. بالاخره چون
عجلـه داشتـم که زودتـر بـه مـوتـور هواپیمـا بـرسـم، یـک جعبـه بـرایـش
کشیـدم و گفتـم که بره اش در داخل آن است و ناباورانـه دیدم او بسیار
خوشحال شـد و با چهـره ای بـاز گفت: این درست همـان چیـزی اسـت
که می خواستـم. به نظـر تـو این گوسفنـد زیاد علف می خورد؟
گفتـم: نـه، فکـر نمـی کنـم. چون مـن یـک گوسفـنـد کـوچولـو بـرایـت
کشیده ام.
و ماجرای آشنایی من و شازده کوچولو چنین بود.
![]() |