متوسطه دوم و درس های ناگفته!
|
||
فقط از فهمیدن توست که می ترسند |
آرامش و شکوه زینب کبری در این بود که راز شهادت را می دانست
و نگاه دور پروازش، افق های دور دست را می نگریست.
شاه عبداللطیف در باره ی شهادت سروده است:
رنج و شهادت سراسر «نـاز» است.
رنــدان، راز کربــلا را درک می کنند.
زینب کبری به خوبی می دانست که دشمنان خانواده ی پیامبر در
انتظارند تا کوچک ترین واکنشی یا کلامی را جستجو کنند، که نشانه ی
ضعف و یا پشیمانی خانواده ی پیامبر باشد.
با نگاه به پیکر برادرش گفت:
اَلّلهُمَّ تَقَبَّل هذا القُربان
(خداوندا! این قربانی را قبول کن.)
علی بن حسین، سینه اش تنگ شده بود و باران اشک مجالش
نمی داد. عمه اش، زینب کبری از او پرسید: پسر برادرم، تو را چه
می شود؟
گفت: می بینم که پیکرهای شهدای ما، رها بر خاک افتاده است.
زینب کبری گفت: از آنچه می بینی، نالان مباش. به خداوند سوگند،
این پیمانی است از پیامبر خدا به جدّت و پدرت و عمویت. خداوند از
مردم پیمان گرفته است؛ مردمی از این امت، که فرعون های زمین
آنان را نمی شناسند، اما فرشتگان آسمان آنها را می شناسند، این
پیکرهای پاره پاره و خونین را جمع می کنند. در این سرزمین، بر فراز
مرقد حسین، پرچمی نصب می کنند که هیچگاه کهنه نمی شود و
در گذر روزها و سال ها، آسیب نمی بیند و پیشوایان کفر و پیروان
گمراه آنان، می کوشند که آن را محو کنند، اما همواره اثر آن بروز
می کند و تعالی می گیرد.
نزدیک غروب آفتاب شده بود که کاروان آزادگان به سوی کوفه حرکت
کردند. روز عاشورا، شب عاشورا و شب گذشته را تلخ و سنگین
گذرانده بودند.
امام سجاد که همواره به رغم تب و التهابی که داشت، نگران زینب
کبری بود، گفت: شب یازدهم، عمه اش نماز شب را نشسته خواند.
![]() |